شب وصل است وطی شد نامه هجر
صبح چهارشنبه ساعت4صبح رسیدم دلم خیلی گرفته بود...خیلی ......تا بحال شده زنگ بزنی والتماس دعا بخواهی از کسی ودربینش بزنی زیرگریه.....برای من سابقه نداشت.........زنگ زدم به مادرم در مشهد والتماس دعا خواستم وهرچه خواستم خودم را نگه دارم نشد زدم زیر گریه وگریه کردم .عجیب گریه کردم...تا سبک شدم...........باز زنگ زدم به اخوی.........وباز زدم زیرگریه ........عجیب بود..........عجیب.........تفالی زدم به حافظ واین بیت آمد
شب وصل است وطی شد نامه ی هجر
سلامٌ فیه حتّی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
ولو آذیَتَنی بالهجر والحجر
بر آی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک می بینم شب هجر
دلم رفت وندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر
وفا خواهی جفا کش باش حافظ
فانّ الربح و الخسران فی التّجر
وادامه غزل این بود
گر بوَد عمر به میخانه رسم بار دگر
به جز ازخدمت رندان نکنم کار دگر
خرّم آن روز که با دیده ی گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
معرفت نیست در این قوم خدا راسببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
یاراگر رفت وحق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من زپی یار دگر
گر مساعد شودم دایره ی چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگاردگر
عافیت می طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه ی شوخش و آن طُرّه ی طرّار دگر
راز سربسته ی مابین که به دستان گفتند
هر زمان با دف ونی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کنَدَم قصد دل ریش به آزار دگر
باز گویم نه دراین واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند دراین بادیه بسیار دگر
آرام شدم.............